یادگاری ها

یادگاری هایی از رضا

یادگاری ها

یادگاری هایی از رضا

حرف تازه

وقتی گوش شنوا نیست
حرف تازه ای ندارم
سر عاشقی نمونده
که به صحرا بگذارم

شور شاعرانه ای نیست
غزل و ترانه ای نیست
به لب آیینه حتی
حرف عاشقانه ای نیست

هر کسی میپرسد از من
در چه حالی در چه حالی
تو که اهل روزگاری
خبر تازه چه داری

میبینن اما میپرسن
چه سوال خنده داری

چی بگم وقتی که هیچکس
منو از من نمی فهمه
حرفای نگفتنی رو
جز به گفتن نمی فهمه

غم آدم دیدنی نیست
قصه شنیدنی نیست
بعضی حرفا رو باید دید
بعضی حرفا گفتنی نیست

وقتی گوش شنوا نیست
شوق گفتن نمی مونه
وقتی جاده رو به هیچه
پای رفتن نمی مونه

خبر تازه چه دارم
خبر تازه چه داری
تو چرا باید بپرسی
تو که اهل روزگاری

میبینی اما میپرسی
چه سوال خنده داری


نرگس شیراز

چه کنم چی کار کنم تو منو نشناختی
تو ببین به کی به چی عشق منو باختی
چه کنم چی کار کنم تو منو نشناختی
تو ببین به کی به چی عشق منو باختی
برو که بی حقیقتی، تو قلبِ من جات نیست
اونقد از تو دور شدم، که دیگه پیدات نیست
تو رفیق نا رفیق چه بد شدی ای وای
خونه آتیش زدن و بلد شدی ای وای
برو که بی حقیقتی تو قلب من جات نیست
اونقد از تو دور شدم که دیگه پیدات نیست
هوای تازه تر می خوام عاشق اون بنفشه هام
بنفشه های شهرمون
خسته از این اسارتم دنبال اون ستاره هام
ستاره های مهربون
چه کنم تو باغچه ها بنفشه نیست ناز نیست
تو نگاه نرگسا شراب شیراز نیست
برو که بی حقیقتی تو قلب من جات نیست
اونقد از تو دور شدم که دیگه پیدات نیست
چه کنم چی کار کنم ....
دلم می خواد یه آشنا قصهء پرواز و بگه
که تشنهء شنیدنم
دلم می خواد گل پونه و نرگس شیراز بیاره
هر کی میاد به دیدنم
چه کنم تو باغچه ها بنفشه نیست ناز نیست
تو نگاه نرگسا شراب شیراز نیست
برو که بی حقیقتی تو قلب من جات نیست
اونقد از تو دور شدم که دیگه پیدات نیست...

نکنه امروز هم نیاد

چشمام رو ساعت بمونه

بازم بوی غم بگیره

گوشه کنار این خونه

*

خدا کنه از عاشقی

منو پشیمون نکنه

این باغچه پر از گل رو

دوباره ویرون نکنه

خدا کنه این خونه رو

مثال زندون نکنه

*

دلم میخواد که خونه رو

شمع چراغون بکنم

در و دیوار کوچه رو

آینه بندون بکنم

*

یه غنچه گل بچینم

میون مو هام بزارم

یه خال خوشکل سیاه

کنار لبهام بزارم

اون عکس یادگاری رو

جلوی چشمام بزارم

*

نکنه امروزم نیاد

*

کی میدونه چی پیش میاد

منو می خواد یا نمی خواد

 

دل گفت شیدا گشته‌ام از چشم مستِ ماه او
گفتم که بربند این سخن راهی جداست راه او
دل گفت دالان می‌زنم گر کوه باشد پیش رو
گفتم که کوه آری ولی فولاد تفتان است او
دل گفت من آهنگرم در کوره‌ام آبش کنم
گفتم که زنجیرت کنم گر قصدسازی سوی او
دل گفت اوزانت کنم گر چشم را وامم دهی
گفتم که چشم زودتر، بنشت در اشعار او
دل گفت دستانت بده، تا برکشم بر گونه‌اش
گفتم که دستم نیز هم گمگشته در چشمان او
دل گفت پاهایت بده، تا گام بردارم تو را
گفتم کزان تو پیشتر پایم برفت در راه او
دل گفت پس گوشت بده، تا نغمه‌اش را بشنوی
گفتم که نیست اندرش جز نغمه‌ای از نای او
دل گفت لعلی داردش، لب را بده کامت دهم
گفتم که لب‌هایم شده، وقف ثنای نام او

حرفا دیگه تموم شده برا گفتن تو دلم حرفی ندارم
اشکا دیگه تموم شدن برا گریه تو چشام اشکی ندارم
مثل اون شبنم پاک روی گل ها می مونی
مثل اون عروسک شب توی رویا می مونی
مثل اون شبنم پاک روی گل ها می مونی
مثل اون عروسک شب توی رویا می مونی
حرفا دیگه تموم شده برا گفتن تو دلم حرفی ندارم
اشکا دیگه تموم شدن برا گریه تو چشام اشکی ندارم
مثل اون شبنم پاک روی گل ها می مونی
مثل اون عروسک شب توی رویا می مونی مثل اون شبنم پاک روی گل ها می مونی
مثل اون عروسک شب توی رویا می مونی


گردش چشم سیاه تو خوشم میاید ، خوشم میاید
موج دریای نگاه تو خوشم میاید ، خوشم میاید

همچو مهتاب که بر ابر مهناب حریر می تابد
همچو مهتاب که بر ابر مهناب حریر می تابد

تن و تن پوش سیاه تو خوشم میاید ، خوشم میاید
تن و تن پوش سیاه تو خوشم میاید ، خوشم میاید

* * * * *

رفتی از خویش و کف پای که را بوسیدی
رفتی از خویش و کف پای که را بوسیدی

ای دل زار گناه تو خوشم میاید
ای دل زار گناه تو خوشم میاید

گردش چشم سیاه تو خوشم میاید ، خوشم میاید
موج دریای نگاه تو خوشم میاید ، خوشم میاید

همچو مهتاب که بر ابر مهناب حریر می تابد
همچو مهتاب که بر ابر مهناب حریر می تابد

تن و تن پوش سیاه تو خوشم میاید ، خوشم میاید
تن و تن پوش سیاه تو خوشم میاید ، خوشم میاید

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندران ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آنروز بمن مژده ی این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند


روزی تو خواهی آمد
در شهر سکوت همچو فریاد رفتم از یاد
چون ساز جدا مانده ز استاد رفتم از یاد
چون برگ خزان خسته ز بیداد رفتم از یاد
زان شعله که بر خشک و تر افتاد رفتم از یاد
افسوس افسوس از تو ای زمانه
عشق و آرزوها رفته به باد

فریاد فریاد از دست تو فریاد
فریاد فریاد رفتم دگر از یاد
فریاد فریاد از دست تو فریاد
فریاد فریاد رفتم دگر از یاد

در شهر سکوت همچو فریاد رفتم از یاد
چون ساز جدا مانده ز استاد رفتم از یاد
چون برگ خزان خسته ز بیداد رفتم از یاد
زان شعله که بر خشک و تر افتاد رفتم از یاد
افسوس افسوس از تو ای زمانه
عشق و آرزوها رفته به باد

بسته ام خدابا کتاب نا تمامی
کو برای گفتن پیامی و کلامی
مانده در گلویم قصه های بیداد
وه چه سرنوشتی زندگی به من داد
وه چه سرنوشتی زندگی به من داد
فریاد فریاد از دست تو فریاد
فریاد فریاد رفتم دگر از یاد

در شهر سکوت همچو فریاد رفتم از یاد
چون ساز جدا مانده ز استاد رفتم از یاد
چون برگ خزان خسته ز بیداد رفتم از یاد
زان شعله که بر خشک و تر افتاد رفتم از یاد
افسوس افسوس از تو ای زمانه
عشق و آرزوها رفته به باد
فریاد فریاد از دست تو فریاد
فریاد فریاد رفتم دگر از یاد

 

دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سر انگیز است

اما بال از جنبش رسته است

وسوسه چمن ها بیهوده است

میان پرنده و پرواز فراموشی بال و پر است

در چشم پرنده قطره بینایی است

ساقه به بالا می رود، میوه فرو می افتد، دگرگونی غمناک است

نور، آلودگی است، نوسان، آلودگی است، رفتن، آلودگی

پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است

چشمانش پرتو میوه ها را می داند

سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است

سرشاری اش قفس را می لرزاند

نسیم هوا را می شکند، دریچه قفس بی تاب است.

سهراب سپهری

...

پشت دریاها شهریست
قایقی باید ساخت


روزی تو خواهی آمد
در شهر سکوت همچو فریاد رفتم از یاد
چون ساز جدا مانده ز استاد رفتم از یاد
چون برگ خزان خسته ز بیداد رفتم از یاد
زان شعله که بر خشک و تر افتاد رفتم از یاد
افسوس افسوس از تو ای زمانه
عشق و آرزوها رفته به باد

فریاد فریاد از دست تو فریاد
فریاد فریاد رفتم دگر از یاد
فریاد فریاد از دست تو فریاد
فریاد فریاد رفتم دگر از یاد

در شهر سکوت همچو فریاد رفتم از یاد
چون ساز جدا مانده ز استاد رفتم از یاد
چون برگ خزان خسته ز بیداد رفتم از یاد
زان شعله که بر خشک و تر افتاد رفتم از یاد
افسوس افسوس از تو ای زمانه
عشق و آرزوها رفته به باد

بسته ام خدابا کتاب نا تمامی
کو برای گفتن پیامی و کلامی
مانده در گلویم قصه های بیداد
وه چه سرنوشتی زندگی به من داد
وه چه سرنوشتی زندگی به من داد
فریاد فریاد از دست تو فریاد
فریاد فریاد رفتم دگر از یاد

در شهر سکوت همچو فریاد رفتم از یاد
چون ساز جدا مانده ز استاد رفتم از یاد
چون برگ خزان خسته ز بیداد رفتم از یاد
زان شعله که بر خشک و تر افتاد رفتم از یاد
افسوس افسوس از تو ای زمانه
عشق و آرزوها رفته به باد
فریاد فریاد از دست تو فریاد
فریاد فریاد رفتم دگر از یاد