یادگاری ها

یادگاری هایی از رضا

یادگاری ها

یادگاری هایی از رضا

داستان سکه

روزی پسر کوچکی در خیابان ، سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن سکه آن هم بدون زحمت خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزهای عمرش هم با چشم های باز سرش رابه سمت پایین بگیردو بدنبال سکه بگردد! او درمدت زندگی اش ، 296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ،19 سکه 10 سنتی ، 16 سکه 25 سنتی ، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده پیدا کرد ، یعنی جمعا 13 دلاز و 26 سنت. اما در برابر به دست آوردن این ثروت او زیبایی دل انگیز31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.

او هیچگاه ابرهای سفید را که بر فراز آسمانها در حرکت بودند ، ندید . و پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزیی از خاطرات او نشد.
با سری افراشته زندگی کنید

همواره این سخنان لائوتزو را به خاطر داشته باش :

 

درختی که شاخه های بزرگش را در هم حلقه می کند ،

 

از ریشه ای کوچک بالیده است .

 

معبدی با شکوه و چند طبقه ،

 

با گذاشتن آجری به روی آجری دیگر ساخته می شود .

 

سفری سه هزار کیلومتری ،

 

تنها با یک گام آغاز می شود .

 

  

باید توجه داشت که مشکلترین مرحله در رسیدن به هدف گرفتن تصمیم واقعی و مقیدبودن به آن است.

                        

ارزشهای فعلی تان را بشناسید وآنها رابه ترتیب اهمیت مرتب کنید.

 

این عکس هم به خاطر فصل زیبای پاییز

عجب عمرها تموم شد
چه دور از هم حروم شد
چه خاطرات شیرینی که
موند و نا تموم شد
گل روزگار پائیز و بهار می گذره خبر نداریم
چون سفیدی موی تیره مون انگار که سحر نداریم
خط به خط فلک روی گونه هام نقش و رنگ غم کشیده
زندگی چرا اشک حسرتی از دو چشم ما چکیده
من شکسته تو شکسته از گذشت عمر خسته
جای پای روزگار روی گونه ها نشسته
تو نگاه تو تو نگاه من رنگ باوری نمونده
دست زندگی گرد حسرتی روی چهره مون نشونده
عجب عمرها تموم شد
چه دور از هم حروم شد
چه خاطرات شیرینی که
موند و نا تموم شد

قاصدک

سلام قاصدک چرا تنها نشستی ؟ چرا چشم هات و بستی ؟

یادمه یه زمونی میگفتی تو دنیا

دل بودو دل دادگیش با تموم سادگیش

اما الان از اون نگاهت میفهمم ؛ که یه چیز دیگه میخوای بگی

قاصدک ؛ کاش نگویی که خبر یادت نیست

قاصدک از اون روز های خوب بگو از ماه تو قصه ها بگو

از دل عاشق ها بگو ؛ بگو که تنها نیستم ؛ بگو

باشه قاصدک هیچی نگو

شعله تا سرگرم کار خویش شد

هر نئی شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت که این آشوب چیست؟

مر تورا زین سوختن مطلوب چیست؟

گفت آتش بی سبب نافروختم

دعوی بی مغیت را سوختم

زانکه می گفتی نیم با صد نمود

همچنان در بند خود بودی که بود

مرد را دردی اگر باشد خوشست

درد بی دردی درمانش آتش است

 

 

 

یه تنهایی یه خلوت

یه سایه بون یه نیمکت

می خوام تنهای تنها

باشم دور از جماعت

هوا خوشبو وتازه

به آرامش تن من

حالا غرق نیازه

به تنهایی رسیدن

نفس از هم کشیدن

برام این چاره سازه

نفسهام در هوای

یه صبح نازنینه

برام تنها صدای

طبیعت دلنشینه

می خوام دور از هیاهو

دیگه تنها بمونم

میخوام اینجا برای

دل خودم بخونم

 

وداع

رفتم خدا حافظ ای خونه ات نابود
ای انکه دگر عشق خدا برده ای ازیاد
رفتم خدا حافظ ای عشق بی بنیاد
ای انکه دگر هستی ام را داده ای بر باد
دنیای پاک من پر از معصومی عشقه
همخونه قلبم پر از معبودی عشقه
در مکتب ما عاشقی یعنی فدا گشتن
او بودنو از ما ومن دیگر رها گشتن
تو باشو اون دنیای تو که پر از هوسها نیست
من میروم با این دلم که پر از پریشانیست
از تو نمیگوید این ساز بشکسته
دیگر نمینالد این ساز بگسسته
تا این خدایی هست درد اشنایی هست
فریاد عاشق را راهی بجایی هست
دیوونه ای بودم در بازی تقدیر
رفتم که بگریزم زین عشق دامنگیر
اری عذاب عشق نقش برای عشق
بهتر که ناخونده هستم کتاب عشق
دیوونه ای بودم که عمری باورت کردم
چون شبنمی از لایه دل بسترت کردم
خوش اون دو چشم مهربونت رو نمیبینم
کاش از لب گرمت گل بوسه نمیچیدم
تو باشو اون دنیای تو که پر از هوسها نیست
من میروم با این دلم که پر از پریشانیست

تنها

تنها می رفت و باز من ُ جا می گذاشت
بازم من ُ تنهای تنها می گذاشت

بی خیال گوش ماهی یای ساحل
رد خودش رُ روی شن ها می گذاشت

قلعه های ماسه ای ساخته بودیم
روی اونا یکی یکی پا می گذاشت

از میون ابرا دوباره خورشید
یواش یواش پاش ُ تو دریا می گذاشت

تنگ غروب بود یه پرنده گاهی
جیغ می کشید و سر به غوغا می گذاشت

سایه ها کم رنگ می شدن یه شاعر
سایه ش ُ روی ماسه ها جا می گذاشت

شاید یه نقطه چین تموم شب

منتظر طلوع فردا می گذاشت

رد پاهای ماسه ای رُ آب برد
دریا بازم توی خودش پا می گذاشت

کو  یاری

کو یاری تا به دیارم برساند پیغامم را به نگارم برساند
کو غمخواری به کنارم بنشیند دلدارم را به کنارم برساند
من هم جدا شدم ز آشیانه من هم دلم شکسته ای زمانه
من هم به ناله ها عاشقانه در زمانه گشته ام فسانه
بی خبرم ز جای بی نشان تو بر لب من رسیده جان به جان تو
هجر تو شد نصیب من در این میانه، نصیب من در این میانه
چه شود که از گل زرد بشکسته دلی خبری
چه شود بر رخ من ز کرم فکنی نظری
چو نسیم سحر ز برم بگذر
بگذر که مگر گلی از گِل من به دمت چو روم ز نظر


ای خدا

ای خدا آه ای خدا ، از توی آسمونا
گوش بده به درد من ، که میخوام حرف بزنم
واسه یک روزم شده ، سکوتم رو بشکنم
ای خدا خودت بگو ، واسه چی ساختی منو؟
توی این زندون غم ، چرا انداختی منو؟
ای خدا آه ای خدا ، از توی آسمونا
گوش بده به درد من ، که میخوام حرف بزنم
واسه یک روزم شده ، سکوتم رو بشکنم
ای خدا خودت بگو ، واسه چی ساختی منو؟
توی این زندون غم ، چرا انداختی منو؟
چرا هر جا که میرم ، در به روم وا نمیشه
چرا هر جا دلیه ، میشکنه مثل شیشه
ای خدا حرفی بزن ، اگه گوشت با منه
این چیه که قلبمو داره آتیش میزنه؟
ای خدا آه ای خدا ، از توی آسمونا
گوش بده به درد من ، که میخوام حرف بزنم
واسه یک روزم شده ، سکوتم رو بشکنم
ای خدا خودت بگو ، واسه چی ساختی منو؟
توی این زندون غم ، چرا انداختی منو؟

تنها
ما پرنده های تنها
زیر شیرونی خونه
هر دو تا خسته ز غربت
هر دو آواره ز لونه
ما دو تا مثل مسافر کویر
تشنه ی جرعه ی از محبت ایم
ولی بیگانه زهم
دراین سرا لبها رو بسته پراز شکایت ایم
اگه دفن سرنوشت
رقم بخت برامون می نوشت
یا اگه غارت ما بهمون فرصت بودن میداد
دیگه دنیا برامون تنگ نمیشد
دیوارای لونه امون سنگ نمیشد
حالا هم دیر نشده
می تونیم پرامونو باز بکنیم
راه یک لونه ارو پیدا بکنیم
لونه ی که برامون بیاره خنده و شادی رو لب ها بذاره
اونجای که غم فردا نباشه
واسه ی این دل تنها نباشه

ای شب

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده

ای بروی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستی ام زآلودگیها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن بچرک کینه ها

زر نهادن در کف طرارها
گم شدن در پهنه بازارها

از تو تنهاییم خا موشی گرفت
پیکرم بوی هم آغوشی گرفت

رسوای زمانه

شمع و پروانه منم
مسته میخانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
یار پیمانه منم
از خود بیگانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
چون باد صبا دربه درم
با عشق وجنون هم سفرم
شمع شب بی سحرم
از خود نبود خبرم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
تو ای خدای منم
شونو نوای منم
زمین و آسمان تو می لرزد
به زیر پای من
مه وستاره و ن تو می گرید به ناله های من
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
وای ازاین شیدا دل من
مست بی پروا دل من
سرمایه سودا دل من
رسوا دل من شیدا دل من
ناله ی تنها دل من
شام بی فردا دل من
مجنون هر صحرا دل من
رسوا دل من شیدا دل من