یادگاری ها

یادگاری هایی از رضا

یادگاری ها

یادگاری هایی از رضا

دوبیتی هزارگی دوم

پنای مو دَخودا وچارده ماصوم

                   اَلَی بِییه بوری آردی مو سر گو م

دَزی قُلا دیگه گوذرو نموشه

                 آردومو اوفتدی دَ دان مردوم


  ازی آغیل دَاو آغیل نموروم

                        دَپیش یار دیل بی دیل نموروم

دَپیش یار دیل بی دیل جاییل

                     دَ یگ بوسه گردونِ کیل نموروم


به دایزنگی موری رایت بیگروم

                      به دیسمال خاک پایایت بگیروم

به دیسمال خاک پایایت چی باشه

                     به کاغذ چهره مایت بگیروم


 

دوبیتی های هزاره گی

مسلمانا درین شار شمایم

غریب وبی کس وبی آشنایم

چلیم پرکو بدی بار مسافر

که امشو اینجی و فردا کجایم

******

زکابل آمدم پشت تکانه

بدیدم دخترا در بالا خانه

ندانستم پری بود یاپری زاد

پری گشته درین دور زمانه

*****

صبا گا بور شدم ده پس هیزم

دَ رای مه آمدی جانانه بیگم

به دل گفتم که یک بوسه بگیرم

خرون سر سبیل تا شد دَگندم

*****

صبای گا امادم د خانه تو

وُده نماز وخت خمیرکده تو

دیستای نازکگ منه خمیربود

سدکه موخورد شرنگ می زدروپیه تو

*****

زدرگه بور شده یاره بلیخور

 نرمگ نرمگ گشته یاره بلیخور

چادیر ریشه دار بن شد دَجنگل

که جنگل تودَدِه یاره بلیخور

*****

شب شنبه شدم از خانه رایی

نو ی دوزقول رسیدم یا الهی

مقربان قلای شاده می شوم

دَای قیرغوی بیرو دیونه می شوم

*****

برو بور شو که ما تابی ره سی کو

جریق،جریق چارپایی ره سی کو

پدر کار بی ترسی ره نالد

دوسه زیده خاتو مستی ره سی کو

***** 

سر سنگچل نشی که مار داره

زن لخشوم نگیر که یار داره

زن لخشوم فدای جان پَشتَل

که پشتل جان گل بی خار داره

*****

دوتا دختر دَاو گیرو میگرده

کمر بسته پس بولو میگرده

کمر بسته پس بولون زیره

شُویُون شی مرده دل بیرو میگرده

*****

لب جوی شیشته بودوم موتر آمد

نجیبه دخترکمپودر آمد

به دل گفتم نجیبه را بگیرم

نجیبه جونه مرگ شوی دار برامد

*****

سر سنگ شیشتنایت یادم آمد

سخن سنجیدنایت یادم آمد

سخن گفتی سخن سنجیده گفتی

سخن در زیر لب خندیده گفتی

*****

سر چشمه رسیدم آلویم رفت

گل سرخ وسفیداز پالویم رفت

گل سرخ وسفید انار کابل

عرق ازفرق سر تا زانویم رفت

*****

سر چشمه رسیدم بانه کردم

نظر باوُرسی ی جانانه کردم

نظر کردم که یار خود ندیدم

گریبان تابه دامن پاره کردم

*****

سفید روی تورا ما مشتری یُوم

اگر عاشق نباشم کشتنی یوم

اگر عاشق نباشم از دل وجان

به خنجر ریزه ریزه کردنی یوم

*** *** ***

یکگ آهوبودوم ده کوه بامیان
گل کوده موخوردوم آب باران
خدا وندا بده یک ناوه باران
که گل تشنه نماند دربیبان

گلی دیدم گل گلاب دیدم
گل تشنه میان آب دیدم
گل تشنه میان آب کوثر
که امشب بی وفا را خواب دیدم

گل من می روه چاره ندارم
اگه دستم رسن کی می گذارم
گل من می روه سوی ولایت
گل خود با خدا وند می سپارم

که سال تیرما شده نزدیک طویه
گلگ دخترا درپیش رویه
گلگ دخترا خالای ته چینده
مبارک باشه یاردستمال رویه

دوگل دادم نگاکواوگل من
مه که رفتم دوا کو اوگل من
مه که رفتم بیایم یا نیایم
بدل صبرخداکواوگل من

بچه می ری نگاوانت خدایه
دوگل درسینه دارم ازشمایه
دوگل درسینه دارم مال عاشق
که باغوانش شما باغش زمایه

گل بولو گل سرسویه دختر
دوشوخانه پدرمیمویه دختر
دوشوخانه پدرمیمویه نیه
فرارملک ترکستویه دختر

*****

   کشکی دریا بودی، جَپَّه موخوردی

شیونه کجی دلِ کَرپَه موخوردی

شیونه کجی دلِ کرپه قََیِیم تر

چِیرمگ آو بَلِ دیده موخوردی

 *****

 سر تاله بیا میله کنی مو

گوسله گو ره دَ قرخ، ایله کنی مو

سر تاله دره گرمی ی  بسیار

چادیر چگمه ره سایه له کنی مو

 *****

 شیرین جانم دَ وُرکِه جنگلگه

کمر باریگ و دندانش شَلَگه

به د ل گفتم که یک بوسه بگیرم

به دورش مردمان بی‌د رگه

یارت نمیشم

تو منو میترسونی با صد هزار خط و نشون
منو آتیش میزنی با این همه زخم زبون
منو آزارم میدی میری با یار دیگری
میگی تنها میمونم من با غم دربدری
برو برو برو برو برو برو برو برو برو برو 
برو برو برو برو برو برو برو برو برو برو 
یارت نمیشم گرفتارت نمیشم
یارت نمیشم گرفتارت نمیشم

مثه تو تو دنیا واسه من فراوونه فراوون
اگه تو نباشی شب من چراغونه چراغون
مثه تو تو دنیا واسه من فراوونه فراوون
اگه تو نباشی شب من چراغونه چراغون
برو برو برو برو
برو برو برو برو
برو برو برو برو برو برو برو برو برو برو 
برو برو برو برو برو برو برو برو برو برو 
یارت نمیشم گرفتارت نمیشم
یارت نمیشم گرفتارت نمیشم

هر جا که میری پا میذاری
از خودت برام یه رد پائی جا میذاری
دنبالت میام کوچه به کوچه
از حال دلم تازگیها خبر نداری
دیگه مثل قدیما دلم دربدرت نیست
اونجور که میخواستی دیگه دور و ورت نیست
برو برو برو برو برو برو برو برو برو برو 
برو برو برو برو برو برو برو برو برو برو 
یارت نمیشم گرفتارت نمیشم
یارت نمیشم گرفتارت نمیشم

تو منو میترسونی با صد هزار خط و نشون
منو آتیش میزنی با این همه زخم زبون
منو آزارم میدی میری با یار دیگری
میگی تنها میمونم من با غم دربدری
برو برو برو برو برو برو برو برو برو برو 
برو برو برو برو برو برو برو برو برو برو 
یارت نمیشم گرفتارت نمیشم
یارت نمیشم گرفتارت نمیشم


یک نخ سیگار!



 

 

 نوشتن این مطلب با کام اول سیگار شروع میشه


کام اول منو یاد زمانی که از همه چی شکایت میکردم میندازه و همه به من میگفتن تو ضعیفی


کام دوم به یاد دوران خوشی که به کسی داغون تر از خودم علاقه مند شدم و دنیا قابل تحمل شده بود


کام سوم یاد روزهایی که مثل یک برگ توی باد تلاش میکردم ولی هیچ برگی حریف باد نمیشه و باید تسلیم بشه تا باد ببرش هرجا دلش خواست


.

.

.

کام آخر به یاد زمانی که بی انگیزه بودم برای زندگی و مرگ و نفرت بودن تنها انتخابهای من... برای ادامه زندگی نفرت از این دنیا انگیزه میداد ، ولی نفرت از درون شروع به خوردن کرد ، تمام چیزهای خوب رو نابود کرد و بی احساس بودن رو هدیه کرد .

یار نازنین

خیلی خپ و چوپ خیلی بی خبر

یار نازنین آمد از سفر

چای و چلمی بیارید

دف و درمی بیارید

به او غزلی میسازم

یالا قلمی بیارید

در همه جهان از تو بهتری پیدا نمیشه

دلبر وطن یار خانه گیر

مه که میبینم غیر ما کسی از ما نمیشه

دلبر وطن یار خانه گیر

نازنین من ای ستاره سرزمین من

آشنای من  

خوب شد آمدی

غیر تو کسی گل نمیکند

در سرود من در صدای من 

 خوب شد آمدی

این طرف شب آن طرف شب هر طرف شب

یاد تو به دل نام تو به لب

ای پریده رنگ ای شکسته دل ای همیشه یاد

ای گل غزل ای دل ادب 

 

دنیا گذران


دنیا گذران و کار دنیا گذران

خوش پیر شوی ای یار جوان

من نغمه سرای دل عاشق پسرم

گل میگذرد موسم گل میگذرد

ما شیشته و کاروان ز پل میگذرد

امسال گذرد سال دیگر باز آید

تا سال دیگر عمر جوان میگذرد

بیگانه غریب و ملک بیگانه غریب

بیمارم و بی کسم نه درمان نه طبیب

کو مادر و دادر که دعایی خواند

بیگانه چه داند که چه شد مرد غریب

دنیا گذران

دنیا گذران و کار دنیا گذران

خوش پیر شوی ای یار جوان

من نغمه سرای دل عاشق پسرم


روح سبز

تو که نیستی تا ببینی
گریه های هر شب من
بی حضور عاشق تو
چه عجیبه گریه کردن

تو که نیستی تا ببینی
دل آسمون شکسته
جاده تا صبح قیامت
منو این پاهای خسته

با عبور هر ستاره
روح سبز تو رو دیدم
زیر قطرهای بارون
صدای پاتوشنیدم

تو که نیستی تا ببینی
گریه های هر شب من
بی حضور عاشق تو
چه عجیبه گریه کردن

تو که نیستی تا ببینی
دل آسمون شکسته
جاده تا صبح قیامت
منو این پاهای خسته

با عبور هر ستاره
روح سبز تو رو دیدم
زیر قطرهای بارون
صدای پاتوشنیدم

با تو به درد دل می نشینم
ای همسایه!
تا شاید
آن حس انسان دوستی و عدالت را
که بنامش
از قران آیه بر می گیری
و بخاطرش
با دنیا به مجادله بر می خیزی
بر من تلاوت کنی و خود را در آن بیابی
وقتی اشغالگری بیگانه کشورم را به غارت برد
وقتی چمن زار سبز شهرم به خون پدر و صد ها مثل او به لاله زاری مبدل گشت
وقتی بمن گفتند که خدا و رسولی نیست که ما زاده طبیعت ایم
وقتی قلم را بر دستم نهادند و ناخن هایم را دانه دانه کشیدند
تا خاکم را به نامشان امضا کنم
با اخرین رمق های مانده در تنم رها کردم
خانه و شهر و کشورم را
و با نفس های آخر تا خاک تو خزیدم
به تو پناه آوردم
که بیرقت با نام الله آراسته است و پیامت از مساوات ومهربانی
عدالت و تواضع
برادری و برابری
لبریز
به تو پناه آوردم تا شاید مردانگی مرا در برابر ظلم بستایی
و با مردانگی خودت فرصت زندگی بدون ذلت را به من ببخشایی
زبانت با زبانم آشناست
و مذهبت با اعتقادم هماهنگ
پنداشتم که برادر منی
پنداشتم که در خاک خدا
که من و تو آنرا با مرز تقیسم کرده ایم
به من قسمت کوچکی به سخاوت قلبت
به اجاره خواهی داد
و شریک دردهایم خواهی شد
تا روزی
که کشورم
آباد و آزاد گردد
وانگه
در افغانستانی بهتر
مهمانت خواهم کرد
بر دستانت بوسه خواهم فشاند
و ای برادر
از مهربانیت در اوج بیچارگیم
از دست گیریت در روز های نا امیدیم
با اشک و قلبی مملو از محبت
سپاسگذاری خواهم نمود
از فرط بی پناهی
به کشورت پناه آوردم
کودکی بودم که پایم با خاکت آشنا گشت
جوانیم را در کشورت گم کردم
زبانم را بفراموشی سپردم
"
تشکر"هایم به "مرسی"
و "نان چاشت" ام به "نهار" مبدل گشت
شاعرم حافظ گردید و
از قابلی وچتنی و چای سبز
به زرشک پلو
و طعم شور خیار
و چای معطر سیاه
در پیاله های کمر باریک
با قند خشتی در کنار
عادت نمودم
در کشورت
بهترین و بدترین لحظه های زندگی را
به تجربه نشستم
پسرم در خاک تو چشم گشود و رضا نامیدمش
مادرم در بهشت رضای تو با دلی نا امید مدفون گردید
در جنگ عراق برادرم
برای سربازانت نان پخت
صلوات فرستاد
و با افتخار عرق را از جبین زدوده و
بند سبز یا حسین را بر پیشانی گره زد
و حال


پیریم را نیز در خاک تو
به تماشا نشسسته ام
سالهاست
که چنار وجودم
در گردباد حوادث خاک تو
به بید لرزانی مبدل گشته است
سالهاست
که نامم را بفراموشی سپرده ام و
لقب "مشدی"را بنامم گره زده اند
سالهاست که من دیگر آن کودکی نیستم
که با پای برهنه و قلبی مملو از وحشت برای سرپناهی
به تو پناه اورد
ولی تو
همان بی خبری هستی که بودی!
ولی تو
با آنکه فروغ چشمانم را با دوختن کفش هایت
با آنکه قوت دستانم را در غرس نهال در باغ هایت
با آنکه قامت استوارم را در بپا خواستن دیوار ها و ساختمان ها و خانه هایت
با آنکه صبر و تحمل ام را در شنیدن کنایه ها و کینه توزی هایت
به تباهی نشستم
هرگز برای لحظه ای
جرقه زود گذر انسان دوستی را
بر قلبت راه ندادی
هنوز هم
در فهرست تو"اوفغونی" ام و
در کتاب تو بیگانه
هنوز هم
مهربانی در قلبت برای مهاجری کوله بدوش
که چیزی بجز نجات از جنگ
از تو نمی خواست
که با دادن سالیان زندگیش
به همت و قوت دستانش
شهرت را آباد نمود
نیافته ای
و هنوز هم
با نفرتی سی ساله
احساساتم را ببازی میگیری
دروازه مکتب را بروی کودکم می بندی
بساطی را که نان شکم های گرسنه اطفالم بدان محتاج است
با لگد به جوی آبی می اندازی و
دست هایم را با تهدید "رد مرز" نمودن می بندی و
اشک هایی را که با خاک سرک های تو
بر چشمانم به گلی مبدل گشته
و امید را در نگاهم دفن می کند
با تمسخر می نگری و می گویی
"
شما به حرف نمی فهمید"
هنوز هم
بر مظلومیت اطفال کربلا
زنجیر بر خود می کوبی و
بر یزد (یزید) و یزدیان لعنت می فرستی
از بی عدالتی دیگران سخن می گویی

 

 


ولی هرگز در صف های دکان ها
در داخل اتوبوس های شلوغ
حالت مشوش یک افغان را نمی بینی
که از ترس تو
اهانت های تو را
تلخ تر از زهر
فرو می بلعد و غرور خود را
پایمال احساسات تو میکند
تا مبادا
پنجه بر سمت اش دراز کرده بگویی
"
به کشورت برگرد اوفغونی پدر سوخته"
می روم
ولی
درخت های سبز و بلند کرج
سرک های پاکیزه تهران
پارک های خرم و زیبا
خانه های مجلل بالا شهر
نان های گرم نانوایی
کفش های راحت چرمی
پتلون های زیبا و رنگارنگ
همه و همه
یاد مرا
رنج های مرا
نشان انگشتان مرا
عرق و سرشک ریخته از چشمان مرا
با خود به یادگار خواهند داشت
می روم ولی حاصل دست های این کارگر افغان
برای همیشه در رگ و پوست کشورت
جاویدان خواهد ماند
می روم
چه می دانی
شاید روزی تو
به دروازه شهر من محتاج گردی
وانگه
من به تو درس مهربانی را خواهم اموخت
وانگه
تو درد دربدری مرا خواهی چشید
وانگه
شاید یکبار
برای لحظه ای کوتاه تر از یک نفس
سرت را با پشیمانی
در مقابل عدالت وجدانت
خم کنی!
و فقط همان لحظه
قیمت ده ها سال رنج مرا
به آسانی
خواهد پرداخت!


لینا روزبه حیدری - واشنگتن پریزم

حس

گاهی وقتها هست که اصلا انسان هیچ احساسی به هیچ چی نداره همه چیز همه کارهایی که میکنه براش نامفهوم و پوچ و بی معنی میشه

عجب حسیه

 نمی دونم چرا زمستونها که میشه این حس بهم دست میده !

یک صبح با هیاهوی گلدان‌ها؛ یک صبح با سلام گل مریم

بیدار می‌شوی و جهان سبز است لبریز از شکوفه شده عالم

 حس می‌کنی که حال خوشی داری جانت پر از طراوت جنگل‌هاست

حس می‌کنی که پیرهنت ابر است باران فراگرفته تورا نم‌نم

 پروانه‌ها نشسته به موهایت در رقص با نسیم سحرگاهان

حس می‌کنی که باغ گلی هستی در تو بهار می‌شکفد کم‌کم

***پا می‌شوی به نرمی یک رؤیا آرام پشت پنجره می‌آیی

باغ و شکوفه‌ها و گل و باران؛ سیمان و سنگ و سرب شده ازدم

 یک آسمان که تیره و تاریک است لم داده است روی سرت بالا

پایین در ازدحام خیابان‌ها  آمیخته‌اند سنگ و صدا  آدم

***

از  پنجره جدا شده می‌آیی وا می شوی به سوی گلستانت

گوشی دوباره باغِ به دستانت؛ جانت پر از شکوفه

همیشه آنچه دوست داریم نداریم . راز خوشبختی در این است که آنچه که در

اختیار داریم دوست بداریم .

بودیم و کسی هم نمی دانست هستیم ..........

خردمند چینی پیری در دشت پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.پرسید:چرا می گریی؟
چون به زندگی ام می اندیشم،به جوانیم، به زیبایی که در آینه می دیدم، و به مردی که دوست داشتم.خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است.می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.
مرد خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد ،به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.زن از گریستن دست کشید.و پرسید:در آنجا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد:دشتی از گل سرخ.خداوند،آنگاه که قدرت حافظه را به من بخشید،بسیار سخاوتمند بود .می دانست در زمستان ،همواره میتوانم بهار را به یاد آورم...و لبخند بزنم

هرگاه شاد می شوید تجربه آن شادی سالهای سال در یادتان باقی می ماند.زمان و اتفاقات گاهی می توانند شادی را از ما دور سازند اما نمی توانند آن را از بین ببرند.شادی نیاز به یادآوری ندارد،
زیرا همیشه با ماست و همه آن کاری را که باید انجام بدهیم این است که به آن اجازه دهیم قلبمان را لبریز کند.
زمین تغییر خواهد کرد،رنگها محو خواهند شد،صداها خاموش خواهند شد،اما شادی همواره تازه است و برای همیشه زنده می ماند.حتی هنگامی که خاطراتمان کمرنگ می شوند،شادی ها درخشان تر خواهند تابید زیرا شادی جاودانه است.
شادی را به زندگی ات دعوت کن تا برای همیشه آنجا بماند،هرچه بیشتر به شادی اجازه دهی که تو را لمس کند و لبریز سازد،بیشتر در زندگی ات باقی خواهد ماند.شادی را به درون لحظاتت وارد ساز و ارزشی را خلق کن تا برای همیشه با آن باشی.شادی را به دیگران منتقل ساز تا هر لحظه هدیه ای را دریافت کنی.