تنها می رفت و باز من ُ جا می گذاشت بازم من ُ تنهای تنها می گذاشت
بی خیال گوش ماهی یای ساحل رد خودش رُ روی شن ها می گذاشت
قلعه های ماسه ای ساخته بودیم روی اونا یکی یکی پا می گذاشت
از میون ابرا دوباره خورشید یواش یواش پاش ُ تو دریا می گذاشت
تنگ غروب بود یه پرنده گاهی جیغ می کشید و سر به غوغا می گذاشت
سایه ها کم رنگ می شدن یه شاعر سایه ش ُ روی ماسه ها جا می گذاشت
شاید یه نقطه چین تموم شب
منتظر طلوع فردا می گذاشت
رد پاهای ماسه ای رُ آب برد دریا بازم توی خودش پا می گذاشت

|