رسوای زمانه | |
شمع و پروانه منم |
حرف تازه | |
وقتی گوش شنوا نیست | |
نرگس شیراز | |
چه کنم چی کار کنم تو منو نشناختی |
نکنه امروز هم نیاد
چشمام رو ساعت بمونه
بازم بوی غم بگیره
گوشه کنار این خونه
*
خدا کنه از عاشقی
منو پشیمون نکنه
این باغچه پر از گل رو
دوباره ویرون نکنه
خدا کنه این خونه رو
مثال زندون نکنه
*
دلم میخواد که خونه رو
شمع چراغون بکنم
در و دیوار کوچه رو
آینه بندون بکنم
*
یه غنچه گل بچینم
میون مو هام بزارم
یه خال خوشکل سیاه
کنار لبهام بزارم
اون عکس یادگاری رو
جلوی چشمام بزارم
*
نکنه امروزم نیاد
*
کی میدونه چی پیش میاد
منو می خواد یا نمی خواد
دل گفت شیدا گشتهام از چشم مستِ ماه او
گفتم که بربند این سخن راهی جداست راه او
دل گفت دالان میزنم گر کوه باشد پیش رو
گفتم که کوه آری ولی فولاد تفتان است او
دل گفت من آهنگرم در کورهام آبش کنم
گفتم که زنجیرت کنم گر قصدسازی سوی او
دل گفت اوزانت کنم گر چشم را وامم دهی
گفتم که چشم زودتر، بنشت در اشعار او
دل گفت دستانت بده، تا برکشم بر گونهاش
گفتم که دستم نیز هم گمگشته در چشمان او
دل گفت پاهایت بده، تا گام بردارم تو را
گفتم کزان تو پیشتر پایم برفت در راه او
دل گفت پس گوشت بده، تا نغمهاش را بشنوی
گفتم که نیست اندرش جز نغمهای از نای او
دل گفت لعلی داردش، لب را بده کامت دهم
گفتم که لبهایم شده، وقف ثنای نام او
روزی تو خواهی آمد | |
در شهر سکوت همچو فریاد رفتم از یاد چون ساز جدا مانده ز استاد رفتم از یاد چون برگ خزان خسته ز بیداد رفتم از یاد زان شعله که بر خشک و تر افتاد رفتم از یاد افسوس افسوس از تو ای زمانه عشق و آرزوها رفته به باد فریاد فریاد از دست تو فریاد فریاد فریاد رفتم دگر از یاد فریاد فریاد از دست تو فریاد فریاد فریاد رفتم دگر از یاد در شهر سکوت همچو فریاد رفتم از یاد چون ساز جدا مانده ز استاد رفتم از یاد چون برگ خزان خسته ز بیداد رفتم از یاد زان شعله که بر خشک و تر افتاد رفتم از یاد افسوس افسوس از تو ای زمانه عشق و آرزوها رفته به باد بسته ام خدابا کتاب نا تمامی کو برای گفتن پیامی و کلامی مانده در گلویم قصه های بیداد وه چه سرنوشتی زندگی به من داد وه چه سرنوشتی زندگی به من داد فریاد فریاد از دست تو فریاد فریاد فریاد رفتم دگر از یاد در شهر سکوت همچو فریاد رفتم از یاد چون ساز جدا مانده ز استاد رفتم از یاد چون برگ خزان خسته ز بیداد رفتم از یاد زان شعله که بر خشک و تر افتاد رفتم از یاد افسوس افسوس از تو ای زمانه عشق و آرزوها رفته به باد فریاد فریاد از دست تو فریاد فریاد فریاد رفتم دگر از یاد ![]() |
دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سر انگیز است
اما بال از جنبش رسته است
وسوسه چمن ها بیهوده است
میان پرنده و پرواز فراموشی بال و پر است
در چشم پرنده قطره بینایی است
ساقه به بالا می رود، میوه فرو می افتد، دگرگونی غمناک است
نور، آلودگی است، نوسان، آلودگی است، رفتن، آلودگی
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است
چشمانش پرتو میوه ها را می داند
سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است
سرشاری اش قفس را می لرزاند
نسیم هوا را می شکند، دریچه قفس بی تاب است.
سهراب سپهری
...